محمدمیلاد عزیزممحمدمیلاد عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
عشق مائده و علیرضاعشق مائده و علیرضا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

شیرینی زندگیمون محمدمیلاد

هدیه بابا علیرضا

سلام خوشگل مامانی  روزی که بردیمت برای ختنه کردن بابا علیرضا یه دستبند خوشگل برای من و یه گردنبند باباقوری نقره برای شما گرفت این هدیه واسه جاخالی مادوتا بود که رفتیم خونه مامان ملیحه دو هفته اونجا بودم و بعداومدیم خونه ولی باز دو شب بعدش برگشتیم خونه مامان ملیحه آخه حلقه ختنت به یه مو بند بود منم دلم نمیومد که بهش دست بزنم آخه موقع عوض کردنت خیلی گریه میکردی وقتی دستم بهش میخورد  اینم عکس هدیه هامون    ...
26 بهمن 1392

ختنه محمدمیلاد

سلام گل مامانی چقدر این روزایی که پیشمی خوبه وقتی دارم شیرت میدم بهترین حس دنیا رو دارم 5شنبه 10 بهمن ماه بود که شما 16 روزه شده بودی زنگ زدیم بیمارستان عسگریه برات نوبت زدیم گفت ساعت 12 ظهر اونجا باشیم قرار بود بابا علیرضا بیاد دنبال منو مامان ملیحه ساعت 11.45 بود که بابایی زنگ زد گفت جایی گیر کرده و ما با آژانس بریم تا اونم خودشو برسونه ماهم تاکسی گرفتیمو رفتیم توی راه بابای من زنگ زدن گفتن که میان بیمارستان ازون طرفم بابا علیرضا با مامان مهناز اومدن بیمارستان وقتی بردنت تو اتاق من خیلی استرس داشتم مامان ملیحه باهات اومدن تو اتاق وقتی ختنه شدی قنداقت کردنو اومدن بیرون الهی بمیرم برات خیلی گریه میکردی دلم برات کباب شد گل ما...
26 بهمن 1392

زردی محمد میلاد

شنبه 28 دی مامان ملیحه و مامان مهناز و باباعلیرضا بردنت برای آزماش تیروئید و تست شنوایی و زردی  وقتی زردیتو چک کرد گفت دو درجه زردیت بالاست بابا علیرضا رفت برات از کلینیک ایران مهر دستگاه کرایه کرد تا دوشنبه تو دستگاه بودی دوباره بردنت دکتر گفت که زردیت خوب شده خداروشکر ایشالا همیشه صحیحو سالم باشی قربونت برم  اینم عکس آقا میلادم توی دستگاه   ...
2 بهمن 1392

خاطرات زایمان

سلام نفس مامانی میخوام خاطره به دنیا اومدنتو برات بنویسم فدات شم سه شنبه 24 دی بابا علیرضا ساعت 4 بعدازظهر رفت دنبال مامان ملیحه اومدن خونمون یکمی خونه رو باهم تمیز کردیم شاعت 6 با بابا علیرضا رفتیم بیرون برا من شلوار خریدیم برای بعداز زایمان ساعت 7 شب شام خوردیم و 7.30 منو بابا علیرضا و مامان مهنازو مامان ملیحه رفتیم بیمارستان  راس ساعت 8 بود که رسیدیم اونجا و پرونده تشکیل دادیم بابایی انقدر شیطونی کرد که حسابداره غش کرده بود از خنده وقتی پرونده رو تشکیل دادیم رفتیم داخل بیمارستان یه ساک بهم دادن که وسایل و لباسای من توش بود و یه مولفیکس برای شما دستبند منو تو و گیره بندنافتم توش بود وقتی رفتیم تو وزنو فشارمو پرست...
2 بهمن 1392
1